احساس عشق

ساخت وبلاگ
زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند میشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم داشت به سمتمون میومد در حالی که قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من یعنی اینقدردندونام تیز و برنده بود ...همه این اتفاقا شاید در کمتر از چند ثانیه افتاده بود ... هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی که اموزش دیده بودید استفاده کنید نه عین یه ماده سگ وحشی رفتار کنید ... _اون داشت خواهرمو.. هاکان_خفه شو ...اگرم میخواستی اونونجات بدی باید با فن هایی که یاد گرفتی اونو ازاد میکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده... شما رو چه به اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو میکنید که ذاتتون میگه... با خشم سرمو بالا گرفتم خواستم چیزی بگم که نیوشا بد جوری به سرفه افتاد ...انگار اونم میخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد... کمرشو مالیدم _ اروم نفس بکش...به خودت فشار نیار با دیدن این صحنه انگار یه کمی دل سنگیش به رحم اومد. هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون ببینم ... سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشه ...هوا داره تاریک میشه... سربازا هم خسته هستند بی هیچ حرفی برگشت... بغض بدی راه گلومو بسته بود ..سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...کمکش کردم...با هم به سمت خوابگاه رفتیم... تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم که نیوشا اروم سرش و گذاشت رو سینه ام وبا لحن بغض داری گفت:ناتاشا منو ببخش همش تقصیر من بود . اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم _ نه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول میشدیم این عوضی یه بهونه واسه چزوندنمون پیدا میکرد ...نمیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم که باهامون این جوری میکنه.. نیوشا_بیخیال عقده داره ... من بات شرط میبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم زیدش بهش خیانت کرده وگرنه ادم نرمال از این عقده بازیا در نمیاره... _اره راست میگی . نیوشا_وای ناتاشا امروز مرگو جلو چشام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم دیدی نیوشای بیچاره چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی ...ای داد بیداد ... _خاک تو سرت نیو ..چی داری میگی؟ نیوشا_خاک تو گور تو امروز داشتم جوون مرگ میشدما ... اگه مرده بودم چی؟ فردا اولین کاری که میکنم زنگ میزنم به سرهنگ وبهش میگم تو رو خدا بیا عقدم کن...من دیگه طاقت ندارم ... _دیوونه ، یه جوری حرف میزنی که انگار ترشیدی رو دست بابا مامانمون موندی. نیوشا_پ ن پ نیست قشون قشون خواستگار دم خونمون صف کشیدن. بیچاره خبر نداری کارمون از ترشیدن گذشته داریم کپک میزنیم . _ گمشو تو هم هنوز 25 سالمونم نشدها. نیوشا_بدبخت دخترای کوچکتر از ما شوهر که کردن هیچ ، هفت ،هشتا توله هم پس انداختن.اصلا من یه درد دیگه دارم با چه زبون بگم دلم شووووووهر میخواد یه سایه بالا سر میخواد ... همه که مثل تو خواهر روحانی ،سرد مزاج تشریف ندارن.. بابا رگای سرم مسدود شد از بس رفتم زیر اب یخ تا این شیطان رجیم دست از سر کچلم برداره ... سنگای کافور و که دیگه نگو تو شیکمم شده مرده شور خونه ...لیمو عمونی که دیگه جای خود دارد ... لامصب دیگه نمیدونم چه خاکی تو گورم کنم ... خنده ام گرفته بود... اخه خودمم همین مشکلو داشتم اما سعی میکردم زیاد بهش توجه نکنم. _ خوب بابا تسلیم .فردا خودم واست میرم خواستگاری نیو گونموبا شیطنت بوسید وگفت:جون نیوشا ؟راست میگی؟ _اره اگه دختر خوبی باشی . نیوشا_وای...وای... دلم قیلی بیلی میره واسه یه بوسه از اون لباش .. بی هوا لبای درشت و خواستنی هاکان جلو چشمام جون گرفت . نیوشا_اخ که دلم میخواست الان تو بغلش بودم و ... اینقدر گفت و گفت کهبا حرفاش تنم داغ شد ... خودمو تو اغوش گرم و عضلانی هاکان دیدم ...لبای داغش که رو گردنم اروم میلغزید وبه سمت سینه هام میرفت ...اه داشتم از خود بیخود میشدم ...نه ..نه... به سرعت از جام بلند شدم طوری که نیوشا پهن شد رو زمین .. نیوشا_اوووی ...باز مثل خر رم کردی ...کجااا؟ باید میرفتم .. کجا ..نمیدونم ..یه جا که تن گر گرفتم و اروم کنم...بی هوا به سمت خروجی خوابگاه دویدم. همه جا تاریک بود ،تنها نورنقره فام ماه زینت بخش دریاچه و اطراف بود . باید میپریدم تو اب اره باید شنا میکردم ،مثل دیوونه ها لباسامو از خودم کندم و شیرجه رفتم تو اب ، ااااااه ه سردی اب ،تن گر گرفتمو در اغوش کشید ... ارامش وسردی دریاچه منو به خلسه لذت بخشی برد. نمیدونم چند ساعت گذشت اما با صدای خش خشی در نیزار ترسیدم ،سریع از اب اومدم بیرون اما هرچی به اطراف نگاه کردم خبری از لباسام نبود، باز خوب شد لباس زیرامو در نیاوردم .
احساس عشق...
ما را در سایت احساس عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farnaz aerobicsha19476 بازدید : 419 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:54

هاکان_خودش باید از پسش بر بیاد ... نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون میداد و تقلاهای من واسه خلاصی از پنجه های فولادی هاکان بیفایده.... با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ... ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم ...چنان دردش گرفت که نتونست جلوی فریادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد ...بی درنگ به سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمیخورد ... با ناخن های بلندم که هر روز سوهانش میکردم چنگ محکمی تو صورت چاق و پهنش کشیدم...از پشت مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همه قدرتم به عقب کشیدم زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنه که با یه ضربه وسط گلوش صداشو بریدمواز رو نیوشا پرتش کردم کنار ... نیوشا رو گرفتم تو بغلم ... رمقی واسش نمونده بود . _نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش... نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشه...با اولین نفس اون خیالم راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم... زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند میشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم داشت به سمتمون میومد در حالی که قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من یعنی اینقدردندونام تیز و برنده بود ...همه این اتفاقا شاید در کمتر از چند ثانیه افتاده بود ... هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی که اموزش دیده بودید استفاده کنید نه عین یه ماده سگ وحشی رفتار کنید ... _اون داشت خواهرمو.. هاکان_خفه شو ...اگرم میخواستی اونونجات بدی باید با فن هایی که یاد گرفتی اونو ازاد میکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده... شما رو چه به اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو میکنید که ذاتتون میگه... با خشم سرمو بالا گرفتم خواستم چیزی بگم که نیوشا بد جوری به سرفه افتاد ...انگار اونم میخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد... کمرشو مالیدم _ اروم نفس بکش...به خودت فشار نیار با دیدن این صحنه انگار یه کمی دل سنگیش به رحم اومد. هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون ببینم ... سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشه ...هوا داره تاریک میشه... سربازا هم خسته هستند بی هیچ حرفی برگشت... بغض بدی راه گلومو بسته بود ..سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...کمکش کردم...با هم به سمت خوابگاه رفتیم... تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم که نیوشا اروم سرش و گذاشت رو سینه ام وبا لحن بغض داری گفت:ناتاشا منو ببخش همش تقصیر من بود . اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم _ نه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول میشدیم این عوضی یه بهونه واسه چزوندنمون پیدا میکرد ...نمیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم که باهامون این جوری میکنه.. نیوشا_بیخیال عقده داره ... من بات شرط میبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم زیدش بهش خیانت کرده وگرنه ادم نرمال از این عقده بازیا در نمیاره... _اره راست میگی . نیوشا_وای ناتاشا امروز مرگو جلو چشام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم دیدی نیوشای بیچاره چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی ...ای داد بیداد ...
احساس عشق...
ما را در سایت احساس عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farnaz aerobicsha19476 بازدید : 506 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:26